به گزارش افق جنوب، فرامرز اصفهانی در نخستین روز پاییز ۱۳۳۸ در غرب تهران متولد شد. فرامرز تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم خود را از دبیرستان «بهار امید» گرفت. سپس به عنوان بازرس وزارت بازگانی مشغول به کار شد.
پس از اتمام تحصیل برگه آماده به خدمت را گرفت و مهیای انجام خدمت مقدس سربازی شد که با تجاوز رژیم بعثی مصادف شد. پس از طی دوران آموزشی در پادگان افسریه عازم جبهه شد و دو سال جنگید. پس از اتمام مدت خدمت، باز هم علاقهمند بود به جبهه برود. مدتی را در پزشکی قانونی مشغول عکسبرداری از شهدا بود. سرانجام از طرف داداگاه امور صنفی اجازه مرخصی برای رفتن به جبهه را گرفت و جهت شرکت در حمله مقدماتی والفجر مشتاقانه ثبت نام کرد و همزمان با آن برادرش محمد نیز طبق نامهای از سپاه آماده رفتن به جبهه بود. بار دیگر شوق رفتن به جبهه او را کاملا بیقرار کرده بود .
سرانجام در بیست و دوم فروردین ۱۳۶۲، با سمت «آر. پی. جی» زن در شرهانی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. او از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود.
او در بخشی از وصیتنامه خود نوشته است:« و شما ای برادرانم برای رضای خدا و سعادت خود در درجه اول خود را بسازید و از خط امام خمینی که خط اسلام و حضرت محمد(ص) میباشد پیروی کنید، زیرا وقت حرکت کردن در این راه است که انسان به تکامل واقعی میرسد چنانچه رسول اکرم (ص) در مورد تکامل و رشد قوای روحی و معنوی انسان میفرماید: بهترین کارها در نزد خداوند نماز به وقت است آنگاه نیکی به پدر و مادر و سپس جنگ در راه خدا، اگر چه من حقیر نتوانستم به این پندهای گرانمایه جامعه عمل بپوشانم ولیکن امیدوارم که شما برادران عزیزم موفق باشید و در انتها از شما التماس دعا دارم.
و شما ای خواهرانم که الگویتان حضرت فاطمه (س) و زینب(س) میباشد، صبر پیشه کنید و همانند زینب رهرو و پیام رسان باشید چنانچه میدانیم وقتی که امام حسین(ع) راهی میدان نبرد بود و در هنگام خداحافظی با خواهرش زینب، به او میگوید: خواهرم مسئولیتی سنگین بر دوشت است تا اینجا من بودم از این به بعد توهستی و بالاخره وقتی مشیت الهی به انجام میرسد و امام حسین(ع) به شهادت میرسد میبینیم که زینب(س) چه صادقانه و با توجه به دردهایی که در این راه کشیده است در برابر تمام این مصائب میایستد و مسئولیت اصلی خود را فراموش نمیکند. لذا ای خواهرانم زینب گونه خود را از نظر معنوی بسازید و روح خود را پرورش دهید و همیشه به یاد خدا باشید.»
یکی از همرزمان این شهید روایت میکند:« همین طور که داشت آر پی جی میزد، به شدت مجروح شد. زخمش رو بستم.گفت: قرآنم رو بده. قرآن جیبی کوچکش را به دستش دادم. شروع کرد به صحبت با آن. طوری حرف میزد که انگار داشت خدا را می دید. به قرآن میگفت: من خیلی تلاش کردم که تمام قوانینت رو رعایت کنم.
پرسیدم: اسمت چیست؟ گفت: بنده ذلیل خدا؛ فرامرز. اسم قشنگی ندارم، ولی تصمیم گرفتم اسمم مهدی باشه. خواستم قمقمه آب را بدهم دستش که آن را پرت کرد آن طرف و گفت: میخوام یه کم شبیه ارباب جون بدم. بعدها که رفتم سر مزارش، دیدم نوشته مهدی اصفهانی. تعجب کردم. پدرش گفت: یک شب اومد توی خوابم و گفت: بابا دوست دارم اسمم مهدی باشه.